بدون عنوان
دیروز خریدهای پسری کامل شد ، کیف و کفش و حتی ساعت رومیزی که به درخواست خودش خریده شد که بتونه صبح با زنگ ساعت خودش بیدار بشه . شام مهمان خواهر شوهر بزرگه بودیم و بعد برگشتیم خونه . پسری رو آماده کردم برای خواب و سپردم به همسری تا براش قصه بخونه . کارهای شخصیم رو انجام دادم و پدر و پسر رو تنها گذاشتم و اومدم طبقه پایین. شب سکوت آسمون مهتابی نسیم خنکی که از پنجره ها اومد و مهمان خونه من شد و من و بغض و اشکم در حال آماده کردن لوازم پسری انگاری پسری جلوم نشسته بود ، کلی باهاش حرف زدم و درد دل کردم مادر بودن خیلی سخته البته پدر بودن هم همینطور اصلا داشتن بچه سخته عشق به بچه شیرینه ولی درد داره ، سوختن داره.......
نویسنده :
یه مادر
15:58